دوست داشتم امروز زود برگردم خونه یا اصلا سر کار نرم اما رفتم و بازم تا عصر کارم طول کشید. موقع برگشت که سوار سرویس شدم و تکیه دادم انگار یه تیکه خستگی بودم. پیش خودم فکر کردم که چی؟تمام سختی ها، تمام کارایی که کردم ارزششو داشت؟ من اصلا چرا همه ی این راه رو اومدم؟که چی؟یه لحظه همه چیز معنای خودش رو از دست داد و انگار سقوط کردم.برنامه ی روزمرم بیدارشدن ساعت ۵ صبح، رفتن سر کار، برگشتن ساعت ۷ عصر، دوباره رفتن به باشگاه و آخرش اونجایی تموم میشه که حدود ساعت ۹ قبل از اینکه شام خورده باشم خوابم میبره و روز بعد دوباره بیدار میشم: ساعت ۵ :)دیشب اما با هر زحمتی که بود یک ساعت بیشتر بیدار موندم و کتاب خوندم. دوباره میل به تحصیل تو وجودم زنده شد، خب من همیشه دوست داشتم جامعه شناسی یا بوم شناسی بخونم.خوب که به خودم نگاه میکنم میبینم اصلا و ابدا زندگیم بد نیست. من به هیچ وجه آدم بیچاره ای نیستم اما همیشه جای یه چیزی اینجا خالی بوده.یه چیزی شاید یه شیء، یه صدا، یه نفر، یه اندیشه، یه علم، یه هنر، یه سفر، یه خُلق یا چمیدونم هرچی.اینجا جای یه چیزی خالیه و تا روز پیدا شدنش:خب که چی؟پ.ن:Crying Without Knowing Why شکلات تلخ...
ادامه مطلبما را در سایت شکلات تلخ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : chocolatetalkh بازدید : 68 تاريخ : پنجشنبه 24 آذر 1401 ساعت: 21:22